ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داستانهای طنز و کوتاه از کتاب حکایت های«زَهرُ الرَّبیع»
#١- بهترین لباس
روزی یکی از شاعران دربار خلیفه عباسی شعری خواند و خلیفه را در آن ستایش کرد و امیدوار بود که پاداشی نصیبش بشود. خلیفه که در آن روز بسیار عصبانی بود، در گوش وزیرش چیزی گفت. وزیر با سرعت رفت و در حالی که پالان الاغی را در دست گرفته بود، برگشت. خلیفه پالان را گرفت و به شاعر داد و با عصبانیت گفت: «این هم پاداش تو خوش آمدی!»
شاعر که از این حرکت خلیفه ناراحت شده بود، پالان را گرفت و با تعظیمی بلند بالا از دربار خلیفه خارج شد. در راه چند تن از دوستان و نزدیکانش را دید. آنها پرسیدند: «شعرت را خواندی؟ آیا خلیفه خوشش آمد؟ راستی این پالان چیست که در دست داری؟»
مرد شاعر گفت: «آری دوستان، من بهترین شعرم را برای خلیفه خواندم و او بهترین لباسش را به من داد!»(1) همه دوستان شاعر خندیدن.
1- در گذشته رسم بود به عنوان پاداش وصلِهِ (جامه دوخته) به کسی میدادن