نماز اول وقت
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر میشود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت میگذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را میخواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است. مهندس میگوید: «اهمیّت دادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدمها هرگز در کار خیانت نمیکنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.»
زاهد و مرد مسافر
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .سنگ زیبایی درون چشمه دید .آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ادامه داستان ها در ادامه
شکارچی....
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.
مسجد در انتظار بلال حبشی
پیامبر صلى الله علیه وآله با مسلمانان در مسجد بودند و هنگام نماز بود، ولى در آن روز بلال حبشى در مسجد دیده نمى شود، تا اذان بگوید، همه منتظر آمدن او بودند، سرانجام بلال - با مقدارى ، تاءخیر - به مسجد آمد.
پیامبر صلى الله علیه وآله به او فرمود: چرا دیر آمدى ؟!.
بلال گفت : به سوى مسجد مى آمدم ، از کنار در خانه حضرت زهرا علیها السلام عبور کردم ، دیدم فاطمه زهرا علیها السلام پسرش حسن علیه السلام را (که کودک بود) به زمین گذاشته ، و کودک گریه مى کرد، و خود حضرت زهرا علیها السلام مشغول دستاس (آسیا کردن گندم یا جو) بودند.
به آن حضرت عرض کردم : یکى از این دو کار را به عهده من بگذارید، هر کدام را که دوست دارید ، یا نگهدارى کودک را و یا دستاس را؟
فرمودند: من نسبت به پسرم ، مهرابانتر هستم .
ایشان به نگهدارى کودک پرداخت و من به دستاس و آسیا کردن مشغول شدم ، و همین باعث دیر آمدن من به مسجد شد.
رسول اکرم صلى الله علیه وآله براى بلال دعا کرد و فرمود: رحمتها رحمک الله.
نسبت به فاطمه علیها السلام مهربانى کردى ، خداوند به تو مهربانى کند. (به فاطمه سلام الله علیها ترحم کردی خدا به تو ترحم کند).
در سختی چه کسی زنده می ماند؟
دو نفر از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، یکى از آنها ضعیف بود و هر دو شب ، یکبار غذا مى خورد، دیگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در کنار شهرى به اتهام اینکه جاسوسى دشمن هستند، دستگیر شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد که جاسوس نیستند و بى گناهند. در را گشودند، دیدند قوى مرده ، ولى ضعیف زنده مانده است ، مردم در این مورد تعجب نمودند که چرا قوى مرده است ؟!
طبیب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعیف مى مرد باعث تعجب بود، زیرا مرگ قوى از این رو بود که پرخور بود، و در این چهارده روز، طاقت بى غذایى نیاورد و مرد، ولى آن ضعیف کم خور بود، مطابق عادت خود صبر کرد و سلامت ماند.
برنده
کنیث در دوره ی اول دبیرستان درس می خواند و از اینکه قرار بود در یکی از مسابقات انتخابی المپیک شرکت جوید، شور و حال و هیجان خاصی داشت. پدرو مادر او در روز مسابقه گوش به زنگ و امیدوار در جایگاه تماشاچیان نشسته بودند که کنیث بهتر از دیگران دوید و نخستین مسابقه را برد. او از دریافت جایزه و از ابراز احساسات جماعت حاضر در ورزشگاه سر از پا نمی شناخت.
دومین مسابقه آغاز شد و کنیث شروع به دویدن کرد. کمی مانده به خط پایان، یعنی درست لحظه ای که کنیث می توانست برای بار دوم برنده شود، از حرکت باز ایستاد و از مسیر مسابقه خارج شد. پدرو مادرش به نرمی از او پرسیدند: « چرا این کار را کردی، کنیث؟ اگر ادامه می دادی دومین مسابقه را هم برده بودی.»
کنیث معصومانه پاسخ داد: « درسته، مادر، اما من یکی از جایزه ها را برده بودم، در صورتی که بیلی هنوز صاحب جایزه ای نشده بود.»
پای بزرگ، قلبی بزرگتر
هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .
در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ،
اما مهم تر از همه ، قلب بزرگی داشت.
چگونه باید شیطان لعین را ضعیف و رنجور کرد؟
روزی شیطان لعنت الله علیه در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود. حضرت رسول صلی الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، دیدند ابلیس (لاعنت الله علیه) ضعیف و نزار و رنگ پریده ، کناری ایستاده است ، فرمودند :ای ملعون ! تو را چه می شود که چنین ضعیف و رنجوری ؟!
گفت : ازدست امت تو به جان آمده وگداخته شدم .
فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده اند؟
گفت : یا رسول الله ! چند خصلت نیکو در ایشان است ، من هر چه تلاش می کنم این خوی را از ایشان بگریم نمی توانم .
فرمودند: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدامند؟
گفت : اول این که ، هرگاه به یک دیگر می رسند سلام می کنند، و سلام یکی از نام های خداوند است . پس هر که سلام کند حق تعالی او را از هر بلا و رنجی دور می کند. و هر که جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او می گرداند.
دوم این که ، وقتی با هم ملاقات کنند به هم دست می دهند. و آن را چندان ثواب است که هنوز دست از یک دیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می کند.
سوم ، وقت غذا خوردن و شروع کارها بسم الله می گویند و مرا از خوردن آن طعام و شرکت در آن دور می کنند.
چهارم ، هر وقت سخن می گویند: ان شاءالله بر زبان می آورند و به قضای خداوند راضی می شوند و من نمی توانم کار آنها را از هم بپاشم ، آنان رنج و رحمت مرا ضایع می کنند.
پنجم ، از صبح تا شام تلاش می کنم تا اینان را به معصیت بکشانم . باز چون شام می شود، توبه می کنند و زحمات مرا از بین می برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می آمرزد.
ششم ، از همه این ها مهم تر این است که وقتی نام تو را می شنوند با صدای بلند صلوات می فرستند و من چون صواب صلوات را می دانم ، از ناراحتی فرار می کنم ؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم .
هفتم : ایشان وقتی اهل بیت تو را می بینند، به ایشان مهر می ورزند و این بهترین اعمال است .
پس حضرت روی به اصحاب کرده و فرمودند: هر کس یکی از این خصلت ها را داشته باشد از اهل
بهشت است.
کدام بدهی آسان تر است؟ بدهی به بقال یا بدهی به ...
در شهر «واسط» (بین کوفه و بصره) چند نفر پارسا از بقالى نسیه برده بودند و مبلغى بدهکار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست که بدهکارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى کرد و با سخنان درشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهیدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند.
در این میان ، صاحبدلى گفت : «وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است ».
(یعنى به شکم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهکار بقال ننما، که وعده به شکم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)
روئیدن رطب بر نخل خشکیده (کرامتی از امام حسن علیه السلام)
امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه علیه در یکى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى که معتقد به امامت «زبیر» بودند؛ حضرت را همراهى مى کردند.
پس کاروانیان در مسیر راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مکان درخت خرماى خشکیده اى وجود داشت که در اثر بى آبى و تشنگى خشک شده بود.
حضرت کنار آن درخت خرما رفتند و نشستند ، در این اثنا یکى از افراد کاروان به آن حضرت نزدیک حضرت شد؛ و کنار ایشان نشست .
بعد از آن که مقدارى استراحت کردند، آن شخص که معتقد به امامت زبیر بود سر خود را بالا کرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشکیده نخل ، گفت : اى کاش این نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را میل مى کردیم .
امام حسن مجتبى علیه السلام فرمودند: آیا اشتها و علاقه به آن دارى؟
آن شخص زبیرى گفت: آرى ، پس حضرت دست هاى مبارک خود را به سوى آسمان بلند کردند و دعائى را زمزمه نمودند.
ناگهان در یک چشم به هم زدن ، نخل خشکیده ؛ سبز و شاداب گردید و در همان حال رطب هاى بسیارى بر آن روئید.
در همین موقع ساربانى که همراه قافله بود و کاروانیان از او شتر کرایه کرده بودند، هنگامى که این کرامت و معجزه را دید، در کمال حیرت و تعجّب گفت: این سحر و جادوى عجیبى است !!
امام علیه السلام فرمود: خیر، چنین نیست ؛ بلکه دعاى فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله است که مستجاب گردید.
و سپس افراد کاروانى که همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند.
و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى کردند.
آداب سفر
پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم با گروهى به مسافرت رفته بودند، در بین سفر فرمودند تا گوسفندى را ذبح کرده از آن غذا تهیه کنند.
یکى از آنها گفت : من ذبح کردن گوسفند را به عهده مى گیرم .
دیگرى گفت : پوست کندن آن را من انجام مى دهم .
سومى قطعه قطعه کردن او را پذیرفت .
و چهارمى پختن و آماده کردن آن را به عهده گرفت .
حضرت فرمودند: من هم هیزم جمع مى کنم .
عرض کردند: یا رسول الله ! این کار را نیز ما انجام مى دهیم .
حضرت فرمودند: مى دانم که شما مى توانید این کار را انجام دهید ولى خداوند از کسى که با رفقاى خویش همسفر بوده و براى خود امتیازى قایل شود، راضى نیست . سپس حضرت برخاست و به جمع آورى هیزم پرداخت.
(آرى این است اخلاق کریمه .)
برترى علمى حضرت فاطمه سلام الله علیها و ارزش علم
امام حسن عسکرى علیه السلام فرمودند:
دو نفر زن که یکى مؤمن و دیگرى معاند بود، در یک مطلب دینى با هم تنازع داشتند. براى حل اختلاف خدمت حضرت فاطمه سلام الله علیها مشرف شدند و جریان را تعریف کردند. چون حق با زن مؤمن بود حضرت فاطمه سلام الله علیها گفتارش را با دلیل و برهان تأیید کرد و بدین وسیله زن مؤ من بر زن معاند پیروز گشت و از این پیروزى خوشحال شد. حضرت فاطمه سلام الله علیها به زن مؤمن فرمودند: فرشتگان خدا بیشتر از تو شادمان گشتند. و غم و اندوه شیطان و پیروانش نیز بیشتر از غم و اندوه زن معاند مى باشد.
آنگاه امام حسن علیه السلام فرمود:
و بدین جهت خدا به فرشتگانش فرمود: در عوض خدمتى که فاطمه به این زن مؤمن کرد بهشت و نعمت هاى بهشتى اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا مقرر بود مقرر بدارید. و همین روش و سنت را درباره ى هر دانشمندى که با علم و دانش خویش، مؤمنى را تقویت کند تا بر معاندى پیروز گردد معمول دارید و ثوابش را هزار هزار برابر مقرر دارید.
موفقیت و سقراط
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی، بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.
فرمانروایی دیوجانس و اسارت اسکندر
نوشته اند: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس ، برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟
آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟
آرى ، بى نیازم .
تو را بى نیاز نمى بینم .بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .
آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟
خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام ؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند.
برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛، نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.
کلاه فروش و میمون ها
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتاً کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین امد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟!!
دعا با زبان پاک
در بنى اسرائیل مردى بود اولادى نداشت . خیلى مایل بود خداوند به او فرزندى عنایت کند. سى سال دعا کرد به نتیجه نرسید وقتى که دید خداوند دعاى او را مستجاب نمى کند، گفت : خدایا! دور از منى ، دعایم را نمى شنوى ؟ یا نزدیک به منى ولى دعایم را مستجاب نمى کنى ؟
کسى به خوابش آمد و به او گفت :
سى سال خدا را با زبان بد و هرزه قلب سرکش و ناپاک و نیت نادرست خواندى دعایت مستجاب نشد، اینک زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگى پاک کن ! با نیت راست دعا کن ! تا دعایت مستجاب گردد.
مرد از خواب بیدار شد و به دستورات او عمل کرد با زبان و دل پاک خدا را خواند، خداوند هم دعایش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندى عنایت کرد.
گنجشک ها
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت!
پرسیدند : چه میکنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم…
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا میپرسد: زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر میآمد!!
مصاحبه شغلی
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: «و برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می کنید؟»
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما اول تو شروع کردی.»
زیبایی انسان درچیست؟
روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: «استاد زیبایی انسان درچیست؟»
حکیم 2 کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به این 2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم است و دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است، شما کدام رامیخورید؟»
شاگردان جواب دادند: «کاسه گلی را.»
حکیم گفت: « آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را.»
کوزه عسل
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
اسلام و افتخارات
حضرت امام زین العابدین علیه السلام کنیزى داشتند. او را در راه خدا آزاد کردند و سپس وى را به همسرى قانونى خود درآوردند و با او ازدواج کردند.
جاسوس مخصوص خلیفه، این جریان را براى عبدالملک مروان که لعنت خدا بر او باد گزارش داد. عبدالملک به حضور حضرت زین العابدین علیه السلام نامه تندى به این مضمون نوشت.
«به اطلاع من رسیده است که با کنیز آزادکرده خود، ازدواج نموده اید؛ با آن که مى دانستید در خاندان قریش، زنان وزین و با شخصیتى وجود داشت که ازدواج با آنها باعث مجد و عظمت شما مى شد و فرزندان نجیب و شایسته اى مى آوردند. شما با این ازدواج ، نه بزرگى خود را در نظر گرفتى و نه حیثیت فرزندان خویش را مراعات کردى !»
حضرت سجاد علیه السلام در جواب نوشتند:
«نامه شما که حاوى نکوهش من در ازدواج کنیز آزاد شده ام بود، رسید. نوشته بودید که در زنان قریش کسانى هستند که ازدواج با آنها سبب افتخار من و مایه پدید آمدن فرزندان نجیب است. بدانید فوق مقام رفیع رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مقامى نیست و کسى در شرف و فضیلت بر آن حضرت فزونى ندارد.»
یعنى ازدواج با خانواده قریش براى فرزندان پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم باعث مجد و عظمت نخواهد شد.
«ما هرگز به دیگران افتخار نمى کنیم. کنیزى داشتم براى رضاى خدا آزاد کردم تا از اجر الهى برخوردار شوم. سپس وى را بر طبق قانون اسلام به همسرى خود درآوردم. او زنى شریف و با ایمان ، متقى و پرهیزگار است. کسى که در دین خدا به پاکى و نیکى قدم برداشته، فقر گمنامى یا سابقه کنیزى، به شخصیت او ضرر نمى زند.
اسلام، اختلافات طبقاتى را محو کرد. اسلام، پستى هاى موهوم را از میان برد و نقایص را با تعالیم عالیه خویش جبران کرد. اسلام ریشه هاى ملامت و سرزنش هاى دوران جاهلیت را از بیخ و بن برانداخت.»
معلم، سیب و توت فرنگی
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد میداد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت.
او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده است ... تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است, اگر به دقت گوش کنی میتونی جواب صحیح بدهی.
اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی میدید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد: 4 تا !!! نومیدی در صورت معلم باقی ماند و به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمیتونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برقزده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر میرسید.
پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و سپس با تامل جواب داد: 3تا!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد : 4 تا !!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید: چطور؟ آخه چطور؟! پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد : خانوم اجازه ؟! برای اینکه من قبلا یک سیب تو کیفم داشتم !!!
نتیجه اخلاقی: قضاوت عجولانه نداشته باشیم.
قناعت
حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد*****************منت حاتم طائى نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
نتیجه اخلاقی: قال امیر المومنین علی علیه السلام: «القناعة مال لا ینفد»
ترجمه: قناعت ثروتی است پایان ناپذیر.
اختراع تازه
منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود.
شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت.
منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر پادشاه هم باشی, تقلید کورکورانه از غرب باعث می شه روی صندلی الکتریکی بشینی.
شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس
می گویند شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت: الحمد لله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!
شاه عباس گفت: نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.
مدیریت بدون میز
خاطره ویژه از شهید محمد بروجردی:
فرمانده سپاه منطقه ۸ و جانشین قرار گاه حمزه بود. نشد یکبار در «قرارگاه حمزه»، او را پشت میزش ببینم. اگر هم کاری با او داشتم یا می آمد بیرون از اتاق و به کارم رسیدگی می کرد یا اگر هم داخل اتاقش می رفتیم، از پشت میز کارش بلند می شد و می آمد این طرف میز و خیلی راحت کنارم می نشست و صحبت می کردیم.
تعجب کرده بودم که این چه جور مدیری است که هیچ وقت پشت میزش نیست. با خودم گفتم که حتماً با من اینطوره. خلاصه احترام ما را نگه می دارد. چند وقتی به کارهایش دقت کردم تا جواب سوالم را پیدا کنم و بفهمم که فقط با من چنین کاری می کند یا با بقیه مراجعین هم این طوریست. متوجه شدم آقای بروجردی با همه همین شکلی تا می کند، یعنی اصلاً پشت میز به کارهایشان رسیدگی نمی کند.
بالاخره یک روز دلم را زدم به دریا و با خجالت پرسیدم: حاج آقا! چرا شما با ارباب رجوع پشت میزت برخورد نمی کنی؟ با خنده گفت: «برادرمن! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من فرمانده و رئیسم و مخاطبم، ارباب رجوع است. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم. این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم.»
چیزی نداشتم که بگویم. فقط سرم را انداختم پایین.
راهی آسان برای ورود به بهشت
شخصى محضر پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم مشرف شد. حضرت به او فرمودند: آیا مى خواهى تو را به کارى راهنمایى کنم که به وسیله آن داخل بهشت شوى؟
مرد پاسخ داد: مى خواهم یا رسول الله !
حضرت فرمودند: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق کن و به دیگران بده!
مرد: اگر خود نیازمندتر از دیگران باشم، چه کنم؟
فرمودند: مظلوم را یارى کن!
مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم، چه کنم؟
فرمودند: نادانى را راهنمایى کن!
مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه کنم؟
فرمودند: در این صورت زبانت را جز در موارد خیر نگهدار!
سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
آیا خوشحال نمى شوى که یکى از این صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمایند؟
نتیجه اخلاقی:
1- انفاق
2- یاری مظلوم
3- ارشاد نادان
4- کنترل زبان
قرض
در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت. روزی از عمه خود پول قرض می خواهد و عمه با خوش رویی به او می گوید: برادرزاده عزیزم! برو گوشه قالی را بلند کن. زیر آن چند سکه است، بردار و کار خود را راه بینداز. جوان هم خوشحال و خندان سکه ها را برداشته و به راه خود می رود.
بار دیگر جوان در تنگنای مالی گرفتار می شود و به یاد عمه خود می افتد و به خانه او رفته و مجدداً طلب قرض می کند. عمه با همان روی خوش و لحن مهربان به او می گوید: عزیزم ! برو همان گوشه قالی را بلند کن و سکه ها را بردار.
جوان با خوشحالی به سوی قالی می رود، ولی وقتی آن را بلند می کند، سکه ای نمی یابد! با تعجب می گوید ، عمه جان اینجا که سکه ای نیست؟
و عمه او در پاسخ می گوید: عزیزم ! سکه ها را سرجایش گذاشتی که حالا می خواهی برداری؟!
گوهرشاد خانم و جوان عاشق
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد، پیش از ساختن مسجد به دست اندرکاران گفت: از محل آوردن مصالح ساختمانی تا مسجد برای حیوانات باربر ظرفهای آب و علف بگذارید، مبادا حیوانی در حال گرسنگی و تشنگی بار بکشد. از زدن حیوانات پرهیز کنید، ساعات کار باید معین باشد و مزد مطابق زحمت داده شود و...
گوهرشاد خانم، بیشتر وقتها خود جهت هدایت و سرکشی حاضر می شد و دستورات لازم را می دارد. روزی یکی از کارگران به طور ناگهانی چشمانش به صورت او افتاد و در اثر همین نگاه، آتش عشق در وجودش شعله ور گشته و عاشق دلباخته ی او شد؛ اما در این باره نمی توانست چیزی بگوید تا اینکه غم و غصه ی فراوان او را مریض کرد. به خانم گزارش دادند که یکی از کارگران که با مادرش زندگی می کرد مریض شده است. بعد از شنیدن این ماجرا خانم به عیادتش رفت و علّت را جویا شد. مادر کارگر جوان گفت: او عاشق شما شده است.
خانم با اینکه عروس شاهزاده بود، اما هیچ ناراحت نشد! به مادر جوان گفت: باشد، وقتی من از همسرم جدا شدم با او ازدواج می کنم ولی به شرط اینکه مهریه من را قبل از ازدواج بپردازد و آن این است که چهل شبانه روز در محراب این مسجد نیمه کاره عبادت کند.
جوان پذیرفت، چند روز از پی عشق او عبادت کرد؛ ولی با توجّه خاص امام رضا (علیه السلام) حالش تغییر یافت ( و از آن پس بخاطر خدا عبادت کرد).
پس از چهل روز, گوهرشاد خانم از حالش جویا شد، جوان به فرستاده ی خانم گفت: به خاطر لذّتی که در اطاعت و بندگی خدا یافتم، از لذت نفس شهوانی پرهیز کرده ام.(بخاطر اینکه لذت عبادت را فهمیده ام, دیگر عاشق خدا شده ام.)